کرمان رصد
لالايي هام يادت نره ...
يکشنبه 13 ارديبهشت 1394 - 11:55:03 AM
ايرنا
فراموشي که مي آيد دل آدمي مي گيرد، دلت براي گذشته ات، براي نوازش هاي مادرانه مادر و براي لبخندهاي مهربانانه پدر تنگ مي شود.

بزرگ که مي شوي فراموش که مي کني، دلت براي زلالي کودکي ات تنگ مي شود، براي صفاي شادي معصومانه ات و براي همه آنچه کودکي مي نامندش.

و امروز يکي از همان روزهايي که به گفته ديگران بزرگ شده ام اما در انديشه خود، کودکي گم شده در سرزمين بزرگسالي ام، بوي نان تازه اي که بر دستان پدرم بوسه مي زد در حاشيه ورودي در، کودکي ام، ديروزهايم و خاطراتي که از من گريخته اند را، نه، همه زندگي ام را دوباره زنده کرد.

زنگ خانه، آمدن پدر را نجوا مي کند و حالا من که سالهاست بزرگ شده ام براي گشودن در به استقبال پدري رفتم که شايد سال هاي سال در هواي زلال بهار، آفتاب سوزان تابستان، برگ ريزان پاييز و برف و باران زمستان تنها دغدغه اش تامين رفاه فرزندانش بوده است.

در را که گشودم، بوي نان تازه کبوتر دلم را به تکاپو انداخت و نامه سلامم را به پدر هديه کرد و پدر آرام و صبور همچون گذشته با روي خوش، آغوشش را به رويم گشود. آنگاه انگار حسي مرا به گذشته برگرداند، احساس کردم هنوز همان کودک شيطون و لجبازي هستم که براي داشتن دست هاي پر مهر پدر بهانه مي آورد و اشک مي ريخت.

يادش بخير! روزگاري نه چندان دور را که صبح ها با بوسه پدر چشمانم را مي گشودم و شب هنگام با نوازش هاي او به بستر مي رفتم.

پدرم را که به خاطر مي آورم؛ چهره جواني رعنا و قوي با دستاني پينه بسته در پيش چشمانم نقش مي بندد که با چهره شکسته، رنجور و موهاي سفيدي که اکنون بر سر و صورتش نشسته اند، شباهت چنداني ندارد.

و حالا اين منم همان گمشده ديار بزرگسالي که فرياد برآورده ام، پدر! نکند دلت را شکسته ام و چهره ات رنجور گشته، نکند غصه اي بر دلت نشانده ام که دل غمين شده اي و نکند موهاي سياهت را براي شادي کودکانه و معصومانه من رايگان به دست سپيد پيري سپرده اي، واي بر من اگر چنين باشد!

بغضي گلويم را مي فشارد، او پير شده است و من حالا بزرگ شده ام و خيلي چيزها را فراموش کرده ام؛ بچگي ام، زحمات مادرم و دست هاي پينه بسته پدرم را اما همين امروز از مادرم شنيدم، پدر هر از گاهي از بچگي من ياد مي کند.

مادرم برايم مي گويد پدرم بعد از گذشت بيش از 30 سال هنوز دختر بچه ها را با شباهت هاي گذشته من ورانداز مي کند و ياد خاطرات دوران کودکي من لحظات شادش را پر مي کند و اينجاست که پدر با زبان مهرباني و عشق پدرانه مي گويد که خاطرات دوران کودکي فرزندانم را هرگز فراموش نخواهم کرد.

پدرم که اندکي حافظه اش را از دست داده هنوز لحظات بچگي دخترش را فراموش نکرده اما من که در ديار بزرگسالي گم شده ام خيلي چيزها را فراموش کرده ام حتي بوي نان تازه و صداي لالايي هاي پدر را...

اي کاش فراموشي بين ما آدم ها نبود...


http://www.kerman-online.ir/fa/News/2345/لالايي-هام-يادت-نره-
بستن   چاپ