کرمان رصد
شب يلدا و موعد شمردن جوجه ها ...
سه شنبه 30 آذر 1395 - 1:04:26 PM
ايرنا
کرمان انلاين- بي صبرانه منتظر شب يلدا بودم، حتي حدود يک هفته قبل با دريافت نخستين پيام تبريک پيشاپيش شب يلدا، به اين فکر افتادم که برنامه ريزي مفصلي براي شب يلدا داشته باشم و به همين دليل براي خريد آجيل و ميوه به بازار رفتم تا مبادا گلچين بازار را از دست بدهم و براي شب يلدا آنچه را که مي خواهم به دست نياورم.
به بازار که رسيدم خيلي ها را مانند خودم در تکاپوي خريد ميوه، آجيل و شيريني ديدم، چندي بعد من نيز خود را در خيل جمعيت خريدار ميوه و ساير مايحتاج شب يلدا يافتم آنچنان که غير از ميوه هاي درشت و آبدار و البته گرانقيمت بازار، چيزي نگاهم را به خود جلب نمي کرد.
از اين غرفه به غرفه ديگر مي رفتم و ميوه ها را زير و رو مي کردم، مي خواستم براي شب يلدا که ميهمان نيز داشتم سنگ تمام بگذارم و البته آن شب را با دور هم بودن خوش بگذرانيم.
تقريبا بسياري از خريدهايم را انجام داده بودم؛ دستاهايم از پاکت هاي جور و واجور ميوه که معلوم نبود چقدر از آنها خورده مي شدند، سنگين شده بود، خواستم پاکت هاي ميوه را به طرف ماشين ببرم تا با يک حسابرسي سرانگشتي بدانم چه چيزهاي ديگري را بايد بخرم که پسربچه اي حدود هفت يا هشت ساله از من خواست پاکت هاي ميوه و آجيل را تا کنار ماشين بياورد.
سرماي هوا و سايسار بودن بازار، گوش ها و بيني پسرک را سرخ کرده بود، دست هاي ترک خورده اش که پاکت هاي ميوه را با اصرار به طرف خود مي کشيد مرا به خود آورد.
چشم هاي معصومش آنچنان مرا محو خود کرده بود که متوجه نشدم چطور پاکت هاي ميوه را از دستم درآورد.
نگاهش کردم، کوچک بود اما بزرگ؛ به زحمت پاکت هاي ميوه را با خود مي کشيد، دستم را به طرفش دراز کردم تا پاکت هاي سنگين را از دستش درآورم؛ پسرک مقاومت مي کرد و نمي خواست اين موقعيت را از دست بدهد.
سرانجام يکي از پاکت هاي ميوه را به دستش دادم و به طرف ماشين حرکت کرديم، در طول مسير نه چندان بلند تا رسيدن به ماشين از پسرک پرسيدم اسمت چيه؟
پسرک بدون اينکه به من نگاه کند، گفت: `علي`، گفتم، علي جان چند سالته؟ گفت: امسال بايد به مدرسه مي رفتم. گفتم يعني نرفتي؟ گفت: نه و سکوت کرد.
پرسيدم چرا؟ گفت: پدرم کارگر ساختمان بود، پارسال از داربست افتاد و کمرش شکست، مادرم هم مريض است، يک برادر و سه خواهر دارم من و برادرم براي درآوردن خرجي کار مي کنيم.
لحظاتي سکوت بين و من و پسرک حاکم شد، از خودم و اينکه خيلي چيزها را فراموش کرده بودم، بيزار شدم به ماشين که رسيدم پاکت هاي ميوه را داخل گذاشتم، ياد اين ضرب المثلي که مادرم هميشه خطاب به من و خواهر برادرهايم مي گفت، افتادم `جوجه ها را آخر پاييز مي شمارند`.
از علي خجالت مي کشيدم، زماني که به ماشين رسيدم برنامه يلدايم را در ذهنم تغيير دادم، از پسرک خواستم مرا به خانه شان ببرد و کمي بعد دست هاي زمخت پسرک را در اتاقي تاريک و نمور که گوشه اي از آن پدري دردمند دراز کشيده بود و از درد مي ناليد و کمي آنطرف تر مادري در غصه تامين خورد و خوراک فرزندانش مانده بود حس کردم!
آن روز من هم با الگوگيري از بسياري انسان هاي بزرگ، برنامه شب يلدايم را تغيير دادم تا بتوانم جوجه هايم را آخر پاييز مانند خيلي ها با افتخار بشمارم...

http://www.kerman-online.ir/fa/News/4189/شب-يلدا-و-موعد-شمردن-جوجه-ها-
بستن   چاپ